دختري از جنس نور

دلش گرفته بود . غمگين و آزرده دل در ايستگاه اتوبوس نشسته بود  بدون اينكه مقصدي براي رفتن داشته باشد.

آسمان مي غريد و هر از چند گاه ، برق قشنگي اطراف را روشن مي كرد . با اينكه هنوز به غروب خيلي مانده بود اما انگار دلتنگي او به آسمان نيز سرايت كرده ، شهر اخمو و تيره و تار شده بود!

كيفش را محكم به سينه چسبانده بود انگار مي ترسيد كسي كيفش را بگاپد.

يك اتوبوس از راه رسيد ، بي توجه به مسير اتوبوس، بي حوصله سوار شد. نگاهي به داخل انداخت رديف آخر جا براي نشستن داشت . خودش را به آنجا رسانده و نشست .

كنارش دختركي پنج شش ساله همراه با مادرش نشسته بود. دخترك يك جا بند نمي شد. يك ريز حرف ميزد و وول ميخورد؛ به هر ايستگاه كه مي رسيدند مي پرسيد رسيديم مامان! پياده شيم مامان!

اعصابش را خورد كرده بود . بارها خواسته بود سرش داد بزند : چته بچه !اما خودش را كنترل كرده بود.

-         مامان اجازه ميدي خودم گوشواره مو داخل ضريح بندازم.

يكه خورد ، نگاهي به سرتاپاي دخترك انداخت . سرو وضعش مرتب بود اما پولدار به نظر نمي رسيد.

از روي تمسخر ريشخندي زد و دوباره به بيرون نگريست و محكم تر ازقبل كيفش را در آغوش فشرد. در دلش به كودك گفت : اي بدبخت  تو اين دوره زمونه كسي گوشواره شو نذر ميكنه! دو روز ديگه بزار بزرگ شي اون وقت ...

اتوبوس ايستاد . نزديك حرم بود . مادر و دختر پياده مي شدند. نفس عميقي كشيد و با خود گفت : آخيش راحت ميشم.

ناگهان دخترك مشتش را به سوي او دراز كرد و با لبخند شيرين كودكانه اش گفت:

بيا.... بگيرش..... من ديگه بهش نياز ندارم... مال تو باشه ! به آرزوم رسيدم.

شايد دست تو كه باشه تو رو هم به آرزوت برسونه ...  ديگه اخمو و بداخلاق نباشي!

دخترك گوشه ي چشماشو تنگ كرد و دوباره گفت : ياا... بگيرش ديگه.

مشت كوچكشو باز كرد. يك قاصدك سفيد و له شده بود.

نمي دانست چه كند، نگاهي به قاصدك و نگاهي به چشماي براق دخترك انداخت. قاصدك را برداشته و به آن زل زد. تمام وجودش داغ شد .

اتوبوس به راه افتاد. غرق عرق شده بود. دادزد:

آقا لطفا نگه دارين . من بايد پياده ميشدم.

پياده شد . در ميان ازدحام جمعيت  به دنبال دخترك و مادرش بود. اما نيافت.

حس عجيبي داشت . روبرويش حرم مطهر امام رضا (ع) بود. دست به سينه گذاشته و عرض ادب كرد.

بغضش تركيد .چرا به فكر خودش نرسيده بود . تنها پناه او ، تنها ياريگر او همان ضامن آهوست.

در حالي كه اشك هايش قطره قطره به روي گونه اش مي غلطيد. مشتش را گشود و قاصدك را به باد سپرد.

"السلام عليك يا علي بن موسي الرضا...."

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,داستانك,دختر,جنس نور,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 11:25 | نویسنده : اسدي |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.